-
عشق مادر
شنبه 29 دی 1386 01:39
هیچ عشقی برتر از عشق مادر نیست مادر فرشته الهی است می گویند : زیر پای مادر بهشت است حروفی داریم به نام میم و کلمه ای داریم به نام ؛مادر؛
-
به خودت دروغ نگو
سهشنبه 2 مرداد 1386 11:21
اگر چشمات پرسید:بگو ندیدمش اگر گو شت پرسید :بگو نشنیدمش اگر دستت لرزید بگو مال سرماست اگر پات سست شد بگو مال ضعفه ولی اگر دلت ریخت به خودت دروغ نگو
-
لایق
دوشنبه 1 مرداد 1386 13:14
به کسی عشق بورز که لایق عشق باشه نه تشنه عشق چون تشنه یه روز سیر میشه..............!
-
تلفن
یکشنبه 31 تیر 1386 20:58
پشت تلفن به من گفت : اندازه موهای سرم دوست دارم خدا خدا می کردم ببینمش وقتی دیدمش!!!! کچل بود
-
اگر می دونستی.....
یکشنبه 31 تیر 1386 09:54
اگر مــــی دونستی چقدر دوست دارم برای اومدنت بارون رو بهونه نمی کردی . . . . رنگین کمان من
-
بوی گل
یکشنبه 31 تیر 1386 07:09
دستانم بوی گل می داد ما را به جرم چیدن گل محکوم کردند اما............. کسی نگفت: شاید شاخه گلی کاشته باشد
-
زیباترین منحنی دنیا....
شنبه 30 تیر 1386 22:49
می دونی زیباترین خط منحنی دنیا چیه؟ لبخندی که به اراده روی لبای یه عاشق نقش می بنده تا در نهایت سکوت فریاد بزنه «دوست دارم»
-
بدست بیار چیزی که دوست داری!
شنبه 30 تیر 1386 13:46
همیشه سعی کن چیزی رو کــــــــــه دوست داری بدست بیاری وگرنه مجبوری اون چیزیو که بدست میاری دوست داشته باشی شکسپیر
-
چقدر سخته!
پنجشنبه 28 تیر 1386 16:47
چقدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت را ازت دزدید و به جاش یک زخم همیشگی را به قلبت هدیه داده، زل بزنی و به جای اینکه لبریز کینه و نفرت بشی حس کنی هنوزم دوستش داری. چقدر سخته دلت بخواهد سرت را باز به دیواری تکیه بدهی که یک بار زیر آوار غرورش همه وجودت له شده است. چقدر سخته تو خیالت ساعت ها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش...
-
آخر عشق
پنجشنبه 28 تیر 1386 09:57
شبی پرسیدمش با بیقراری که غیر از من کسی را دوست داری؟ دو چشمش از خجالت بر هم افتاد میان گریه هایش گفت : آری
-
دوستت دارم
پنجشنبه 28 تیر 1386 09:56
ای کاش باران بودم تا غبار غمهایت را می شستم ای کاش گل بودم تا همه غنچه هایم را به تو هدیه می دادم اما افسوس که نه گلم نه باران ولی هر چه هستم دوستت دارم
-
بوسه
پنجشنبه 28 تیر 1386 00:07
انسان با سه بوسه تکمیل می شود: ۱- بوسه مـــــــادر که با آن قدم به عرصه خاکی می نهد ۲- بوسه عشــــــــــــق که یک عمر با آن حیات می کند ۳- بوسه خاک که با آن قدم به عرصه ابدیت خواهد نهاد
-
غم
سهشنبه 26 تیر 1386 23:50
ای دریغ از من اگر مستــــــــم نسازد آفتاب ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از ما اگر کـــــــامی نگیریم از بهار گر نکــــــــــــوبی شیشه غم را به سنگ هفت رنگش می شود هفتاد رنگ
-
دوست داشتن زیادی!
سهشنبه 26 تیر 1386 23:26
بزرگی میگه( ) : اگر یک نفر یکی رو خیلی دوست داشته باشه بیشتر از اینکه بگه دوست دارم میگه مواظب خودت باش پس مواظب خودت باش
-
آسوده دلان
جمعه 13 بهمن 1385 13:23
آسوده دلان را غم ما شوریده سران نیست این طایفه را غصه رنج دگران نیست ای همسفران باری اگر هست ببندید این ملک اقامتگه ما رهگذران نیست
-
نبودیم...............
جمعه 13 بهمن 1385 13:16
تا که بودیم نبودیم کسی .... کشت ما را غم بی هم نفسی...... تا که رفتیم همگان یار شدند تا که خفتیم همه بیدار شدند قدر آیینه بدانید که هست........... نه در آن وقت که افتاد و شکست
-
زندگی
دوشنبه 22 فروردین 1384 01:10
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود صحنه پیوسته به جاست خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
-
زندگی
سهشنبه 13 بهمن 1383 21:18
زندگی زیباست زندگی آتش گهی دیرینه پا برجاست گر بیفروز یش رقص شعله اش در هر کران پیداست ورنه خاموشی است خاموشی گناه ماست سیاووش کسرایی
-
عشق
دوشنبه 12 بهمن 1383 19:01
همه ما وارثیم وارث عذاب عشق سهم اون کس بیشتره که می شه خراب عشق سوختن و فریاد زدن این رمز و راز عشق وقت از خود مردن لحظه آغاز عشق واسه اینه؛ صــــدای عشق موندنی ترین شده که به لطف زخم عشق حنجرش خونین شده همه ما وارثیم وارث عذاب عشق سهم اون کس بیشتره که می شه خراب عشق سهم من گلوی زخمی منه یک صدا واسه همیشه موندنه کوله...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 بهمن 1383 01:15
نمی خواهم بدانم پس از مرگم چه خواهد شد ....... نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت .............. ولی آنقدر مشتقام که سوتکی سازد و دهد دست کودکی گستاخ که با دم گرمش در آن بدمد و خواب غافلان را آشفته سازد
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 بهمن 1383 00:59
ماجرای عشق و دیوانگی در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند ، آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند . روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند ، خسته تر و کسل تر از همیشه . ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیایید یک بازی بکنیم ، مثلا قایم باشک . همه از این...