زندگی

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست

 خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

زندگی

زندگی زیباست
زندگی آتش گهی دیرینه پا برجاست
گر بیفروز یش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه خاموشی است
خاموشی گناه ماست

                    سیاووش کسرایی

عشق

همه ما وارثیم
وارث عذاب عشق
سهم اون کس بیشتره
که می شه خراب عشق


سوختن و فریاد زدن
این رمز و راز عشق
وقت از خود مردن
لحظه آغاز عشق


واسه اینه؛
صــــدای عشق موندنی ترین شده
که به لطف زخم عشق
حنجرش خونین شده


همه ما وارثیم
وارث عذاب عشق
سهم اون کس بیشتره
که می شه خراب عشق


سهم من گلوی زخمی منه                         
یک صدا واسه همیشه موندنه
کوله بار سهم من رو شونمه
کول هباری که پر از شکستن 
 

گرمی می عشق تکرار می کنه
ناله نی عشق فریاد می زنه
گریه مستی و زجه های می
جوهر تمام شعرهای منه


نمی خواهم بدانم پس از مرگم چه خواهد شد .......

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ..............

ولی آنقدر مشتقام که سوتکی سازد و

دهد دست کودکی گستاخ

که با دم گرمش در آن بدمد

و خواب غافلان را آشفته سازد

ماجرای عشق و دیوانگی

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند ، آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند .
 
روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند ، خسته تر و کسل تر از همیشه . ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیایید یک بازی بکنیم ، مثلا قایم باشک  .
 
همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گذارم  .
 
از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد  .
 
دیوانگـی جلـوی درختی رفت و چشمهـایش را بسـت و شـروع کـرد به شمردن ، یک ، دو ، سه  ، ... .
 
همه رفتند تا جایی پنهان شوند  !
 
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد  .
 
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد  .
 
اصالت در میان ابرها مخفی گشت  .
 
هوس به مرکز زمین رفت  .
 
دروغ ، گفت زیر سنگی پنهان می شوم ، اما به ته دریا رفت  .
 
طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد  .
 
دیوانگی مشغول شمردن بود ، هفتاد و نه ، هشتاد ، هشتاد و یک  ... .
 
همه پنهان شده بودند بجز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد  .
 
جای تعجب نیست چون همه می دانند پنهان کردن عشق مشکل است  .
 
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید  .
 
نود و شش ، نود و هفت  ... .
 
هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین بوته گل رز پنهان شد
 
دیوانگی فریاد زد : دارم میام ، دارم میام  .
 
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود ، زیرا تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود  .
 
دروغ ته دریاچه ، هوس در مرکز زمین ، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق  .
 
او از یافتن عشق نا امید شده بود  .
 
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد ، تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته رز است  .
 
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد  .
 
عشق از پشت بوته بیرون آمد ، با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد  .
 
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند  .
 
او کور شده بود  .
 
دیوانگی گفت : من چه کردم ؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم ؟
 
عشق پاسخ داد : تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی ، راهنمای من شو  .
 
و اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست  .

برگرفته شده از
stars.blogsky.com